
حقوقدانها از چیزی به نام "روح قانون" سخن میگویند. یعنی آن جهت گیریها و ارزشها و اهدافِ بنیادینِ قانون که مقصود و مذاق قانون و قانونگذار را شکل میدهد. مهم این است که بند بند قوانین به طور جداگانه هیچگاه نباید به گونهای تفسیر شوند که با "روح قانون" در تضاد باشد.
هر نویسنده و اندیشمند و هر کتابِ بزرگ و جریان آفرین و تاثیر گذاری هم یک "روح" دارد. برای مثال، قرآن یک روح دارد که آن روح را کسانی میشناسند که قرآن را فراوان خوانده باشند و با سیاق و شرایط و شئون نزول آیات و نوشته شدن قرآن آشنا باشند. حالا اشتباه است اگر کسی یک یا دو یا سه آیه را جداگانه بگیرد و معنی و تفسیر کند و به نتیجهای برسد که با روح قرآن ناسازگار است. اگر کسی این کار را بکند هرگز مفسر خوبی نیست و به جای پیام قرآن پیام دلخواه خودش را منتقل کرده است.
دیوان حافظ هم یک روح دارد. این روح همان گوهرهای است که حافظ را حافظ کرده است و چنین بر سریر فرهنگ و وجدان فارسی زبانان خوش نشانده است و او را از هزاران شاعر دیگر متمایز کرده است، هزاران شاعری که که با همان مواد اولیهای که در اختیار حافظ بود (فرهنگ تصوف، علوم زمان، منابع دینی، میراث ایران پیش از اسلام، خیال انگیزیای طبیعت و ....) و با همان قالبها و ابزارهای شعری (غزل و رباعی و قصیده و ...) شعر گفتهاند و دیوانهای فراوانی آفریده و برجای گذاشتهاند.
هر نویسنده و حافظ شناسی که کوشیده است از "ویژگیهای اصلی شعر حافظ" یا "علت اقبال ایرانیان به شعر حافظ" یا "ارزشها و باورهای بنیادین حافظ" سخن بگوید، در واقع در جهت شناخت و پردهگشایی از "روح دیوان حافظ" گام برداشته است. این نویسندگان و حافظ شناسان معمولاً بر تفسیر و تشریح معنای "عشق" و "رندی" در شعر حافظ متمرکز شدهاند. به راستی هم اگر انسانِ طراز قرآن، "عابد مجاهد" و انسانِ طراز مثنوی، "عارف عاشق"، و انسانِ طراز کیمیای سعادت، "صوفی زاهد" است، انسانِ طراز دیوان حافظ هم جز "رند نظرباز عاشق" نیست:
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
توجه باید داشت که معنای "رند" در شعر حافظ با معنای این واژه در قبل و بعد از او تفاوتهایی بنیادین دارد. رند در پیش از حافظ هرگز به معنای مثبتی به کار نمیرفت، "رنود" واژهای بود که در پی "اوباش" میآمد و رندها همانهایی بودند که زر میستاندند که "حسنک" و "حلاج" را در مسیر قربانگاه با سنگ و کلوخ و دشنام بدرقه کنند. بعد از حافظ هم رند دوباره به معنای زیرک نابکار به کار رفت و امروز کسی از واژهی "مرد رند" بویی از تحسین و تمجید نمیشنود. تنها در اشعار حافظ است که رندی یک فضیلت و هنر به شمار آمده است و رند نه بر ضعیفان و همتایان بلکه بر غالبها و قالبهای عینی و ذهنی میشورد و تسخر میزند و سر به دنیی و عقبی فرو نمیآورد:
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
یکی از ویژگیهای این "روح رندانه" در اشعار حافظ، شوخی با فرهنگ تصوف و ارزشها و نمادهای صوفیانه است.
حافظ به فرهنگ و اندیشهی تصوف بسیار آشنا بود. این عجیب نیست. حافظ از دانش آموختگان مدارس دینی زمانهی خود بود و فرهنگ و قرائت غالب دینی نزد اهل سنت در آن روزگار –که حافظ هم در همین فضا دم میزد – دین صوفیانه بود. این غلبه تقریباً در سرتاسر ایران آن روزگار رواجی تام داشت و تا قرنها بعد هم ادامه پیدا کرد (چنان که در قرن نهم هم جامی که مقامی بالا در سلسلهی نقشبندیه دارد، در عین حال، شیخ الاسلام دریار سلطان حسین بایقرا و دست راست امیرعلیشیر نوایی است). حتی صفویه هم در ابتدا بر مرکب فرهنگ تصوف سوار شدند و در هیات "مرشد کامل" سریر قدرت را تصرف کردند اما به از چندی، به آن پشت پا زدند و چون در را به روی تشیع فقیهانه بازگشودند، تصوف ، خونین و خاک آلود، از پنجره به بیرون افکنده شد. این البته حکایتی دیگر است که مجال شرحش در اینجا نیست....
برگردیم به حافظ. حافظ در زمانهای میزیست که فرهنگ دینی غالب زمانه سخت با تصوف و میراث صوفیه عجین و آمیخته بود. حافظ هم معارف و اندیشههای صوفیان را به خوبی اندوخته و آموخته بود و بر آن تسلطی وافی و وافر داشت. این از اشعار او پیداست.
اما "رندی" حافظ در اینجاست که او هیچگاه آموزههای عبوس و آمرانهی تصوف را "جدی" نمیگیرد و در عین آن که از عناصر زیباشناختی عرفان متصوفه بهره میجوید و در زیبایی سازی و زیبایی شناسی شعر خود از آن بسیار و به جا استفاده میکند، اما همواره نوعی "طنز" و "ناباوری توام با ریشخند" چاشنی این بازگوییها و بازسازیهای او است.
بگذارید مثالی را به شرح عرضه کنم:
مفهوم "پیر" یکی از مفاهیم کلیدی و بنیادی فرهنگ تصوف است. دست ارادت و تعلم به مرشد یا پیر خانقاه دادن، جزئی ضروری و اساسی و جدایی ناپذیر از سلوک صوفیانه و فرهنگ حاکم بر تصوف است. چنان که فرقههای متصوفه را با نام "سلسله" میشناسند و این نیست جز توالی مریدان و مرادان تا برسد به بزرگی که ادعا میشود که سرسلسلهی مشایخ آن فرقه بوده است. حتی اگر کسی بدون پیر حاضر به جایی میرسید، میگفتند که او از نوادریست که پیری غائبانه از او دستگیری کرده است هر چند که البته "حاضران از غائبان بی شک بهاند."
حافظ هم بارها به این آموزهی تصوف اشاره کرده است:
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی
یا:
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند جوانان سعادتمند، پند پیر دانا را
اما نکته اینجاست که: نه تنها در احوال و آثار حافظ شیرازی ردپای هیچ پیر و مرشد واقعی از میان اهل زهد و خرقه پیدا نیست که نیست، بلکه حافظ هر جا به پیر و مرشد خود اشاره میکند دقیقاً از عناصری بهره میجوید که مورد نفرت و طرد و توبیخ متصوفه و پیران و مرشدان رسمی آن روزگار بودهاند. یعنی می و مطرب و چنگ و چغانه. و کسانی را در جایگاه پیری و مرشدی قرار میدهد که در فرهنگ آن روزگار دقیقاً نقطهی مقابل و متضاد پیران زاهد و مرشدان پاکدامن بودهاند، یعنی" پیر مغان" و "پیر خرابات" و جایی را برای ایشان در نظر میگیرد که پای هیچ صوفی سربهراهی به آن نمیرسید (چه برسد به پیران معتبر و منزه) مانند خرابات و دیر مغان. این تضادها در فرهنگ زمانه بسیار عجیب و معنا دار و ظنز آلود بودهاند هرچند که ممکن است از فرط تکرار و آمیخته شدن با فرهنگ رایج و هزاران بار تفسیر و ماست مالی تفسیری" شدن که "نه خیر، انشاالله گربه است!" و در عین حال دور شدن ما از فرهنگ زاهدانهی خانقاهی، امروزه آن عجیب بودن و طنزآمیز بودن خود را به رخ ما نکشند.
به این نمونهها نگاه کنید:
نمونهی یکم:
به می سجاده رنگین کن، گرت پیر مغان گوید که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها
که آدمی را بی اختیار به یاد این بیت طنزآلود حافظ میاندازد که:
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز مست است و در حق او کس این گمان ندارد!
شعر رندانه را ببینید. محتسب و مستی؟!! او که تازیانه به دست سر در پی مستان دارد و کارش زجر و آزار مستان و می نوشان است. اما حافظ میگوید که او معلم و مربی مستی است! البته طنز حافظی میگوید که محتسب مست است اما مستی او از چیزی بسی بدتر و گناهآلودتر از می انگوری است. "مست ریاست محتسب". محتسب مست ریا و قدرت و شهوت آزار خلق است! پس برای آزادگانی چون حافظ پناهی جز درگه پیر مغان نمیماند:
چو پیر سالک عشقت به می حواله کند بنوش و منتظر رحمت خدا میباش!
نمونهی دوم:
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود
در تعبیر "پیر گلرنگ" یک دنیا طنز و تضاد نهفته است. زیرا گلرنگ صفت شراب است و گویی حافظ به صوفیان زمانه میگوید که: آن فضیلتهای اخلاقی که شما در ارادت و تبعیت از پیر خانقاه میجویید و نمییابید و بلکه خبیث تر و دشمن خوتر و کینه ورزتر میشوید، من از شراب یافته ام که یک جرعه میخورد و هزار علت میبرد. پس پیر من همین بادهی گلرنگ است! در روزگار غلبهی مشایخ خانقاهی، طنزی از این شجاعانهتر و گزندهتر در تصور نمیتوان آورد: "کس چو حافظ نکشید از رخ اندیشه نقاب"! و از همین روست که در جایی دیگر میسراید:
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم دولت در این سرا و گشایش در این در است
نیاز به توضیح نیست که پیر مغان اشاره به مغ ها (زرتشتیان)ی است که در سرای خود شراب میساختند و میخانه برپا می داشتند. این کاسبیای بود که در آن روزگار برای مغان و ترسایان مجاز بود و همینان بودند که خرابات ها را بر پا میداشتند و در آن بساط فسق و فجور بود که مغبچهها یا ترسابچهها نیز خدمت میکردند و در عمل و در واقع محل حشر و نشر رنود نیز بود و بسی ناروایی ها و ناگواریهای اخلاقی هم در آنها رخ میداد که کم و بیش در جاهای مختلف شرح داده شده است. مغبچگان و ترسایان در شعر حافظ نیز جلوهای تمام دارند:
گر چنین جلوه کند مغبچهی باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان را
یا:
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد وای اگر از پی امروز بود فردایی!
نمونهی سوم:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
یک دنیا طنز که در این بیت نهفته است بر کسی پوشیده نیست. بیهوده سخن به این درازی نشده است که این همه بر سر معنای این بیت جدال رفته و قلمها فرسوده شده است، اما خیراندیشانی که قصد ریختن آب توبه و صلاح بر شعر حافظ داشتهاند بالاخره نتوانسته اند این لکه را چنان که باب دل پیرخانقاه باشد، از دامان حافظ بشویند و پاک کنند!
نمونهی چهارم:
پیر دردی کش ما گرچه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطا پوش خدایی دارد
تضاد "پیرحافظ" با "چیرخانقاه" را در این بیت به عریانی تمام دیدن میتوان: پیر حافظ "دردی کش" است. دردی کشان شرابخوارانی بودند که از فرط فقر قادر به تهیهی شراب صافی نبودند، از همین رو درد شراب را که عمولاً بعد از صاف کردن شراب دور میریختند، میخوردند و مینوشیدند تا عطش میخواری خود را فرونشانند. دردی کشان فقیرترین و فرودست ترین طبقه از اهالی میخانه و خرابات بودند. ایشان کجا و پیران خانقاه کجا که بسیار زاهدنما و محترم بودند و آنقدر عشریه و فتوح دریاف میکردند که ثروت و قدرتشان گاه از سلطان بیشتر میشد. پیر دردی کشی که زر و زور ندارد کجا و پیر رسمی و رایج و معروف زمانه کجا که کالای تزویر میفروخت و از بهای آن زر و زور فراوان میاندوخت. و خدایی سخت گیر و وحشت افزا به مریدان و مردمان معرفی میکرد. پیر حافظ اما همان نقطهی مقابل و متضاد پیر صوفیانه است: دردی کش بی زر و زوری که خدایی عطابخش و "خطاپوش" دارد.
نمونهی پنجم:
چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
اینجا دیگر تضاد طنزآمیر حافظانه در نهایت وضوح است. چرا که به جای پیرِ نصیحت گویِ عارف و زاده و عابد، حافظ اسباب طرب و عشرت را به خاطر قامت منحنی، پیر خود گرفته و پند او را گوش میکند. این پیر طنز آمیز در سراسر دیوان حافظ به پندگویی و ارشاد مشغول است:
دانی که چند و عود چه تقریر میکنند؟ پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
و حافظ برآن است که این پیر میتواند دل از مریدان و مشتریان پیرخانقاه برباید:
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
چنان که با حافظ چنین کرده است:
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
نمونهی ششم:
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی که پیر می فروشنانش به جامی برنمیگیرد
اصلیترین نماد زهد خانقاهی که بزرگترین هدیه و نشان تایید پیر و مرشد است یعنی "خرقه" چنان خوارداشته میشود که جز لایق سوختن نمینماید زیرا "پیر میفروشان" آن را به عنوان گرو برای دریافت یک ساغر هم قبول نمیکند.
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت که پیر باده فروشش به جرعهای نخرید
پس این خرقه به چه کار میآید؟ حافظ در جایی دیگر خدمتی جالب را برای خرقهی مرقع خویش برشمرده است:
در آستین مرقع پیاله پنهان کن که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است!
نمونهی هفتم:
پیرمیخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش که مگو حال دل سوخته با خامی چند
یعنی البته به پیری برگزدن پیرمیخانه و رهایی از بندگی پیرخانقاه، مرتبهای از "پختگی" میخواهد که از خامان انتظار نمیتوان داشت!
نمونهی هشتم:
گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند
به نظر میرسد که پیرمغان خود آیین و مذهبی دارد که به جای قدرت جویی و خرده گرفتن بر خلق، پایبند و مروج ارزشهای اصیل اخلاقی است. مذهبی که در آن به جای باده نوشی، از "پیمان شکنی" نهی میکنند:
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
و عیب پوشی را ترویج میکنند:
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟ بخواست جام می و گفت: "عیب پوشیدن"
کوته سخن این که حافظ سر در پی "خیر"، "حقیقت" و "زیبایی دارد" اما این همه را در مکتب و مدرس رسمی زمانهی خود نمییابد. از همین رو این همه را در جایی دیگر جستجو میکند. جستجویی که در قالب طنزی شیرین و هنرمندانه بیان می شود چنان که در تاریخ فرهنگ و اندیشه و ادبیات ما با نام حافظ گره میخورد و باقی می ماند:
سر ز حسرت به در میکدهها برکردم چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.